دیر و دور



ساعت از دو و نیم هم گذشته. فردا ساعت نه قرار دارم اما قرار ندارم. پلکم سنگین نمی‌شود. خوابم را فروخته‌ام به یک کوه فکر و خیال. مخاطبین گوشیم را زیر و رو می‌کنم بلکم یکی از این شماره‌ها پر رنگ‌تر از بقیه شود که یعنی بیا به من پیام بده اما نمی‌شود. می‌روم سراغ آدم‌های مجازی. تمام پیام‌رسان‌ها را بالا و پایین می‌کنم، چند تا پیام هم می‌نویسم و ارسال نمی‌کنم و سر آخر ناامید می‌شوم از آدم‌ها. حجم اتاق را انبوه تاریکی گرفته. سیاهی مثل خاک، مثل شن می‌ریزد روی سرم، می‌ریزد توی گلوم، می‌ریزد توی چشم‌هام . چشم‌هام را می‌بندم. به این فکر می‌کنم که لابد یک نفر یک جایی از این عالم دلش بدجوری شکسته که این حجم از بی قراری آوار شده روی سرم. همین که قصد می‌کنم بگویم خدایا ببخش متوجهش می‌شوم. تمام مدت اینجا بوده. خجالت می‌کشم از در به در زدنم. هیچی نمی‌گم. نه مثل همیشه با بغض می‌گویم یا ایها العزیز، نه می‌گویم انت القوی و انا الضعیف و هل یرحم الضعیف الا القوی، نه می‌گویم یا اله العاصین. هیچی. فقط خیره می‌شوم به انبوه تاریکی اطرافم و اشک هام گرد می‌شود و سیاه می‌شود و سر می‌خورد پایین و بوی خاک نمناک می‌پیچد توی اتاق. 


مثل وقتی بعد از شش روز کار کردن حق خودت می دانی جمعه ی تعطیل را تا ظهر بخوابی ولی از هفت صبح بیدار می شوی. چشم هایت باز است اما لجبازی می کنی. از این پهلو به آن پهلو در برابر بیداری ای که به تو هجوم آورده مقاومت می کنی. مدام نگاه به ساعت گوشیت می اندازی که عقربه ی کوچک برسد به عدد دوازده اما عقربه کوچک تازه رسیده به هشت. سر آخر خسته می شوی. پتو را کنار می زنی و با دست های آویزان و خسته تر از همیشه بلند می شوی.

مثل وقتی کشتی ات غرق می شود. تو می مانی و یک جزیره بدون هیچ انسانی. سال ها می گذرد. تو از شدت تنهایی کلافه می شوی . داد می زنی. با مشت می کوبی به آب شور دریا. باز هم سال ها می گذرد و بالاخره یک کشتی پر از آدم از آن دورها سر و کله اش پیدا می شود. تو از شدت خوشحالی گریه می کنی. سوار کشتی می شوی و همه دلشان به حالت می سوزد. تا نیمه شب کنارت می مانند و حرف می زنی و حرف می زنند. وقتی همه رفتند، وقتی همه خوابیدند. شیرجه می زنی توی آب و شنا می کنی. شنا می کنی. شنا می کنی. به جزیره می رسی. از فرداش دوباره منتظر کشتی، هی داد می زنی، هی مشت می کوبی به آب شور دریا و هی کلافه می شوی از شدت تنهایی.

مثل وقتی تو می آیی. بعد از این همه سال نیامدن. من پشت دیوار پنهان می شوم. تو مدام نگاه به ساعتت می کنی. من آب دهانم را آهسته قورت می دهم. تو بالاخره خسته می شوی و می روی. من از پشت دیوار بیرون می آیم، می ایستم سر جای خالی ات و آه می کشم.


اولین بار بین شیارهای انگشت اشاره ی دست چپم پیداش کردم و چون یک لباس سفید بلند تنش بود خیلی طول کشید تا متوجه شوم کسی که دارد داد میزند "آهای، من اینجام" دقیقا کجای این سرزمین پهناور انگشتی نشسته.


انگشت هایم را کرده بودم توی گوشم که صدای بوق ماشین ها را نشنوم. همین طور که محکم فشار می دادم صداش همه ی گوشم را پر کرد.

نرم بود صداش.

انگشتم را گرفتم جلوی چشمم. پیداش نکردم. با ذره بین نگاهش کردم. داشتم دنبالش می گشتم که دیدم یک گوشه نشسته و دارد ریز ریز می خندد.

نرم بود خنده هاش.

از آن روز با هم دوست شدیم. گاهی انگشتم را توی آب می کنم که بتواند همه ی آن خیس های سرد را ببیند. یا وقتی می روم پارک انگشتم را می کنم توی چمن ها و می گویم نفس عمیق بکش. وقتی می خوام اذیتش کنم انگشتم را میکنم توی ظرف عسل و وقتی می خوام قلقکش بدهم انگشتم را می کشم روی پوست درخت کاج. آن قدر می خندد که اشک هاش در می آید.

اشک هاش هم نرم است. مثل خنده هاش و صداش.

شما هم امتحان کنید. شب ها قبل از خواب گوشتان را بگیرید و یک جایی وسط آن سکوت مخملی، بگردید دنبال صدایی که می گوید آهای، من اینجام.

 

چند روزی ست قصد کرده م کفش بخرم. کفش حمید را پا می کنم که اگر مناسب بود برای خودم هم مثلش را بخرم. به همه می گویم اندازه ست. فقط خودم می دانم که کفش های حمید، یک شماره از من بزرگ تر است؛ مثل پهنی شانه هایش، مثل قدش، مثل زورش، مثل قبلا که توی جیغ و داد می نوشت و من نمی توانستم بنویسم .

دیشب خواب دیدم برادر کوچک ترم حمید شهید شده. از بنیاد شهید آمده بودند خانه ی ما. یک سرود ناهماهنگ و مسخره اجرا کردند و رفتند. چقدر لجمان گرفت . همه آمده بودند. شلوغ بود. مادر گریه نمی کرد. من ولی تا صبح هی گریه کردم و بیدار نشدم. مدام از خودم می پرسیدم کی این همه بزرگ شدی داداش کوچیکه .


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانش کمونه محمد صدوقی shopping 11 GolGOli_Nevis :) خرس خوابالو سیستم مدیریت امنیت اطلاعات (ISMS) Law & English Languge دیارکازرون ؛ مهدسلمان فارسی فروشگاه خدمات تلگرام و اینستاگرام اسمارت پنل